مارال زارعیمارال زارعی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

مارال همه زندگیم

مارال و دَدهَ

از اونجایی که عشق تک و یکدونه شما فقط دَدهَ هستش . خیلی وقتا همش سعی میکنی با اون باشی و کنار اون.  خوب دَدهَ هم خیلی دوستت داره و همیشه برات تو هر شرایطی وقت داره. بمیرم براش که اصلا اجازه نمی دی ساز رو هم اونجور که دلش می خواد برا خودش ، بزنه . میری و ازش میخوای که بهت یاد بده. به وقته بازی کردنم که خیلی وقتا اسرار داری که باهات بازی کنه  قایم موشک ، خاله بازی ، ساختمان سازی و.... وقتی هم که موقع خوابته اگه پیش دَدهَ باشی حتما باید با اون بخوابی. موقع خوردن غذا ، لقمه رو دوست داری اون بهت بده. یا تو بغل اون غذا بخوری. اما دَدهَ تنها تکیه گاه مطمئنی هست که مامانی من خودم سراغ دارم . همیشه و تو هر شرایطی کنارم...
31 تير 1392

خوخی

مامانی دو سه روز پیش بود شب وقتی رفتیم اتاقت که بخوابی گفتی من اینجا نمی خوابم  گفتم آخه چرا گفتی خوب خوخی میاد منو میخوره با دست و لب و لوچت یه شکلی در آوردی و به من گفتی همونی که دندوناش بزرگه. کلمه خوخی و اداهات  برام تازه و نا آشنا بود. ولی خوب ترسیدم که اون شبو تنهایی بخوابی و اون دل کوچیکت شب خیلی بترسه.   رفتیم پیش ما خوابیدی. فرداش خیلی فکر کردم که قضیه از چه قراره . و به این نتیجه رسیدم که خوخی همون خرسی هست که تو کارتون سفید برفی دیدی. اون روز عصر از جلوی کیوسک روزنامه فروشی سی دیِ کارتون  سفیدبرفی و 7 کوتوله ها رو که خیلی دوست داری برات خریدم البته به اسرار خودت. ولی متوجه نشدم که رو ...
29 تير 1392

مارال رو تختش می خوابه

دخترکم 2 شبه که رو تختت خودت وتو اتاق خودت می خوابی  اما چتو شد که اینطور شد ؟! برو ادامه مطلب خانومی دوشنبه شبش حدودای ساعت 4 بامداد بود که با صدای افتادنت از تخت بیدار شدیم . (شما خانومی پیش ما رو تخت ما می خوابیدی.)چراغ روشن کردیم دیدم شما داری به کف اتاق نگاه می کنی ولی همینکه ما رو دیدی زدی زیر گریه اونم از نوع شدیدش . منو بابایی بالاخره دلداریت دایم.  و شما اومدی بغل مامانی خوابیدی. فرداش موقع خوابیدنت  با شما رفتیم اتاقت و من نرده های تختت رو کشیدم بالا و برات توضیح دادم که این نرده ها از شما محافظت میکنه . که از تخت نیفتی پایین و لی تخت مامان و بابایی از اینا نداره برا همین شما می افتین پایین و اوف میشی که خودت ...
19 تير 1392

روزمرگی مارال دون این روزا

صبح ساعت 6 که بابایی میره سر کار بعد اونم حول وحوش ساعت 7 - 7.30  از رخت خواب بیرونت میارم  تا آمادت کنم تا ببرمت خونه آنهَ ، خودم که قبلا آماده شدم شروع میکنم به آماده کردن شما ، فدات بشم خیلی خوب همکاری میکنی توی خواب عمیقم که باشی برا اینکه لباسایی که عرق کردی و خیساً عوض کنم قشنگ دستاتو سرتو خودت برا لباس پوشیدن میاری جلو. بعد نوبت میرسه به اینکه وسایلمو بردارم و تو رو بغلم بگیرم برا اینکار میذارمت زمین که کیفم بردارم بعد تو رو بگیرم بغلم و شما در این لحظه اکثراً این ژستو داری بعد شما تو بغل مامان می رسی خونه آنه اینا . اونجا تحویل آنه میشی که اکثرا تو اون لحظه بیدار میشی و از من شیر میخوای  بعد خوردن شیر خن...
10 تير 1392

مارال خانومی و آرایشگاه

خانومم تو پست های قبلی گفتم که می خوام ببرمت آرایشگاه  ولی دو دلم .بلاخره تصمیم گرفتم موهاتو کوتاه نکنم  . اما از بس توی این چند روز در موردش بحث شده بود دیگه شما خانومی همش میگفتی کی میریم آرایشگاه. یه جورایی منتظر مونده بودی. بلاخره دیروز  مامانی خودش اونجا یه ذره کار داشت  تصمیم گرفت که شما رو هم با خودش ببره واز خانوم علیزاده گل بخواد که فقط موهاتونو مرتب کنه.  خانومم خیلی ذوق کرده بودی. با اینکه تا حالا رو صندلی آرایشگاه ننشسته بودی ولی خیلی با متانت همه چیزایی که ازت خواستن رو رعایت کردی (سرتو پایین نگه دار ، منو نگاه کن ، راست وایستا ، از این قبیل) بهت افتخار می کردم اونجا همه داشتن فقط راجع به شما صحبت ...
5 تير 1392
1